به خاطر پنج دقیقه خواب، توفیق شهادت نداشتم
روزهای یکشنبه جلسهی شورای امنیت ملّی با حضور مسئولین لشکری و کشوری در نخستوزیری تشکیل میشد.
رئیس جمهور، نخستوزیر، وزیر کشور و فرماندهی سپاه و فرماندهی نیروی انتظامی و ژاندارمری، مقامات ارتشی و دیگر سران نیروها در آن جلسه حضور داشتند و من به عنوان وزیر کشور در آن شرکت میکردم.
کشمیری هم مدتی بود که توسط آقای بهزاد نبوی و آقای قنبری به عنوان منشی و دبیر جلسه معرفی شده بود. من اطلاع از سابقهی ایشان نداشتم، ولی بعدها گفتند که او از توابین است و قبلاً از اعضای منافقین بوده و توبه کرده و بعد هم در گزینش نیروی هوایی مشغول به کار شده و از او تعریف میکردند.
او ظاهرِ خیلی آرامی داشت و دبیر جلسهی شورای امنیت بود. همیشه در دفتری که همراه داشت چیزهایی مینوشت. گاهی از فلاکسی که در آنجا بود برای اعضا چای میریخت. در جریان جلسه هم هیچ حرفی نمیزد. ضبط صوتی هم همراه داشت که جلسات را به وسیلهی آن ضبط میکرد. خیلی آرام به نظر میرسید و نشان میداد که پسر آرام و نجیبی است.
در آنجا یک میز مستطیل شکلی بود. آقای رجایی و دکتر باهنر کنار هم مینشستند. بنده هم به عنوان وزیر کشور پهلوی ایشان مینشستم. کشمیری هم رو به روی دکتر باهنر و آقای رجایی مینشست. یک کیف هم همیشه داشت که آن را زیر میز میگذاشت. ضبط صوت را هم بالا میگذاشت.
در وزارت کشور هرگاه خسته میشدم قدری استراحت میکردم. روز انفجار پس از ادای نماز ظهر و عصر و صرف نهار در اتاق بالا کمی استراحت کردم. وقتی بلند شدم ساعت 2:25 دقیقه بود.
جلسهی شورای امنیت ملی قرار بود حدود ساعت 2:30 در محل نخستوزیری تشکیل شود، خیلی خسته بودم، گفتم پنج دقیقهی دیگر هم بخوابم بعد بلند میشوم. ساعت 2:35 دقیقه بلند شدم و پایین آمدم و سوار ماشین زرهی شدم که در آن ماشین بیسیم و تلفن و وسائل ارتباطی وجود داشت.
از خیابان بهشت که وزارت کشور قبلاً آنجا بود به طرف خیابان حافظ حرکت کردیم. همین که وارد خیابان حافظ شدیم، شنیدم بیسیم داد میزند: مرکز، مرکز! نخستوزیری، انفجار، انفجار در نخستوزیری!
در آن وقت هر چه خواستم با نخستوزیری تماس بگیرم نتوانستم. من به بچههایی که همراهم بودند گفتم به وزارت کشور برگردیم تماس بگیریم ببینیم جریان چیست؟ به وزارت کشور برگشتیم و به دفتر خودم آمدم. روبهروی نخستوزیری هم بود. اتفاقاً من نگاه کردم، دیدم از همان اتاق دارد آتش بالا میآید. بعد هم با کمیته تماس گرفتم، گفتند بله، آنجا انفجار رخ داده و آقایان را به بیمارستان بردند، نگفتند که اینها شهید شدهاند.
به خاطر پنج دقیقه خواب جزء شهدا نبودممن توفیق نداشتم شهید بشوم. همین پنج دقیقه خواب بنده سبب شد که از این شهادت بینصیب شوم. آنها گفتند باهنر و رجایی را به بیمارستان بردند، آقای خسرو تهرانی هم در بیمارستان است. ایشان هم یک مقداری مجروح شده بود. آقای بهزاد نبوی هم در جلسه شرکت نکرده بود.
بمبی که در این جنایت به کار رفت آتش زا بود. در حقیقت میخواستند با آتش این عزیزان ما را بسوزانند. میز و دستگاههایی که آنجا بود همه سوخته بود. بدن این دو بزرگوار رجایی و باهنر را هم که به بیمارستان برده بودند سوخته شده بود و مثل زغال شده بود. شناساییشان تنها به وسیلهی بعضی از علایمی که داشتند، مثل دندان و امثال اینها، امکانپذیر بود. من جنازههای آنها را دیدم. ضمناً آنجا میگفتند که از کشمیری خبری نیست.
بدون دیدگاه